نشسته ام روبروی ساعت خسته از گذر زمان و حجم با تو بودنم را مرور میکنم . نمیدانم چند سال گذشت از گردش ثانیه های قرمز رنگ اتاقمان که من پرده های بی رنگ پنچره ها را از قید اسارت مشترک من و تو آزاد کردم ! و بعد ... طلوع خورشید از پشت شیشه ی غبارگرفته نمایان شد . یعنی هر روز صبح پشت این پرده های غم گرفته طلوع بوده و من خبر نداشتم ؟! چه غفلتی که سوی چشمانم را در گریستن غم فراق از خورشید از دست دادم و حال دریافتم که روشنایی چقدر به من نزدیک بود و من بی خبر از دنیای پشت پرده های بی رنگم ! بیا ... بنشین ... قدری طلوع را نظاره کن ... بگذار تجربه ی مشترکمان با تماشای طلوع ، غروب کند ! ... برایت چای میریزم و دو حبه قند را کنار فنجانت میگذارم ... تو که چایت را تمام میکنی یاد چای خودم می افتم ... یخ زده ... دیگر چه نیازیست به گرمای چای نریخته ام ... وقتی وجودم از گرمای خورشید داغ شده و دلم اسیر نگاهش ...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |